آن قالی ام که ارزشم افزوده می شود

پنهان که پشت صورتک پیرسالی ام
آیینه نیز فهم نیارد چه حالی ام

گل کرده باز شیطنتم بعد از سال ها
باید بیایی و بدهی گوشمالی ام

آنقدر پرسه می زنم این کوچه را که تا باور کنی
که گمشده این حوالی ام

من که به رستخیز زبان وا نمی کنم
فریاد می شوم که : بدون تو خالی ام

حالا تو خیره ای به من و شرم جاری ام
می آورد به یاد تو شاید زلالی ام

در این محله باز به دنبال چیستی ؟
در این محله ؟ در به در خوش خیالی ام

باز آمدم که از تو بگیرم سراغ خویش
دارم که لال می شوم از بی سوالی ام

با خویش ِ خویش : رنگ پریده ، چه گونه ای ؟
با خویش ِ خویش : عالی ام ای خویش عالی ام

زنجره ای ست عشق و تفاوت نم کند
پیرانه نیز حلقه ای از این توالی ام

آن قالی ام که ارزشم افزوده می شود
وقتی که در تهاجمی از پایمالی ام

خاکم که موزه های جهان غبطه می خورند
بر شوکت ِ همیشه ی ِ روح ِ سفالی ام
محمد علی بهمنی
دیدگاه ها (۲)

انگار نه انگار دل شهر گرفته‌ست

آدما قراره زندگی کنند

دلخون تر از ابر و باران

‌غصه نخوریک روز بالاخره کسی پیدا می شودکه دقیقاً می داندکِی ...

السلام علیک یا حجت الله فی ارضه ع

بسم الله الرحمن الرحیمجادو و جادوگر : لَا يُفْلِحُ السَّاحِر...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط